معنی بلند ساختن

لغت نامه دهخدا

بلند ساختن

بلند ساختن. [ب ُ ل َ ت َ] (مص مرکب) بلند کردن.بلند گردانیدن. بالا بردن: طَرّ؛ بلند ساختن بنا. (منتهی الارب). || مشهور کردن. معروف کردن.
- بلند ساختن سخن کسی را، علو بخشیدن. بدرجه ٔ اعتلا رسانیدن. مشهور و معروف کردن: دراز گرداند خدای تعالی زندگی او را... و گرامی دارد خطاب او را و بلند سازد سخن او را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).


بلند

بلند. [ب ُ ل َ] (ص، ق) مقابل پست. (از برهان). مرتفع و عالی و سرافراز. (ناظم الاطباء). کشیده. افراشته. برافراشته. مرتفع، در مقابل کوتاه و پست. (فرهنگ فارسی معین). اشرف. أعلی. أعیط. افراخته. باذخ. أکوم. باسق. تِلو. جاهض. رفیع. رفیعه. سامک. سامکه. سامی. سَراه. سَنی ّ. شامخ. شاهق.شَمیم. صَلخَم. طامح. عالی. عالیه. عَلا. علی ّ، علیّه. فارغ. فَدفد. قازح. قَنوع. قَیخَم. کأبی. کُباء.متعالی. متعالیه. مُرتفع. مُشرف. مشرفه. مُصلَخم. مُقَرعج. مُکَبّح. مُکمَح. مَنیع. منیعه. مُنیف. نابک. ناتی. ناشع. نائه. نَباه. نَبره. والا:
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز بر سَرْش بند.
رودکی.
گه بر آن کندز بلند نشین
گه درین بوستان چشم گشای.
رودکی.
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندست نابوده پست.
ابوشکور.
دوم دانش از آسمان بلند
که بی پای چوبست و بی دار بند.
ابوشکور.
بلند کیوان با اورمزد و با بهرام
ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید.
ابوشکور.
همت تیز و بلند تو بدانجای رسید
که ثری گشت مر او را فلک فیرونا.
خسروانی.
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.
آغاجی.
سرو بودیم چند گاه بلند
گوژ گشتیم و چون درونه شدیم.
کسائی.
چو گرمابه و کاخهای بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند.
فردوسی.
چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند.
فردوسی.
کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.
فردوسی.
اگر شاه بگشاید او را ز بند
نماند برین کوهسار بلند.
فردوسی.
همی گشت زان فخر و زان شادمانی
صنوبر بلند و ستاره منوّر.
فرخی.
همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل
بلند کوه به دندانها کنند شیار.
فرخی.
پادشاهی که باشُکُه باشد
حزم او چون بلند کُه باشد.
عنصری.
منظر او بلند چون خوازه
هریکی زو به زینتی تازه.
عنصری.
چون بیامد بوعده بر سامند
آن کنیزک سبک ز بام بلند.
عنصری.
امیر صفه ای فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفه ای سخت بلند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). قلعه ای دیدم سخت بلند. (تاریخ بیهقی).
ز پیروزه تختی بزر کرده بند
نهادند بر چار پیل بلند.
اسدی.
چون ابر بلند است و سیه دود ولیکن
از دود سیه گشت جدا ابر به باران.
ناصرخسرو
سخنهای صحبت بنزد حکیم
بلند است و پرمنفعت چون جبال.
ناصرخسرو.
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
به عون کوشش بر درش مرد یابد بار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
علما پادشاه را با کوه مانند کنند که بلند و تند باشد. (کلیله و دمنه).
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیده ام.
خاقانی.
با قیمت بلند تو این خاکدان پست
چندین شگفت نیست که چندان پدید نیست.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود.
سعدی (گلستان).
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ.
سعدی.
ای سرو به قامتش چه مانی
زیباست ولی نه هر بلندی.
سعدی.
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادرانش بلند و خوبروی. (گلستان).
بیگانه وار شمع من امشب نشست و خاست
سوز دلم ز آتش پست و بلند اوست.
خواجه آصفی (از آنندراج).
بوسه ها بر دست خود داده ست معمار ازل
تا به اقبال بلند آن طاق ابرو بسته است.
وحید (از آنندراج).
قصر گردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست
گردن منصور را حرف بلندش دار بود.
میرزا بیدل (از آنندراج).
موج بلندش که رسد تا به ماه
باز دهد آب به ابر سیاه.
خسرو (از آنندراج).
ما سپر داریم هرجا می شود تیغی بلند
محشر زخم شهیدان سینه ٔ افکار ماست.
فطرت (از آنندراج).
جُمد یا جُمُد؛ زمین بلند و سخت. رَهَوه؛ جای بلند یاپست که در آن آب فراهم آید. شدیدالکاهل، بلندجانب صاحب شوکت و قدرت. (از منتهی الارب). صَرد؛ جای بلند از کوه. صعود؛ جای بلند. عَلایه و عَلْی و عَلیاء؛ هرجای بلند. فَرعه؛ جای بلند. قَردَد؛ زمین درشت بلند. مُشترِف، بلندخلقت دراز. (از منتهی الارب). هَیکل، بنای بلند.
- بلندآخور، که آخوربلند دارد، و کنایه از درازی بالای و دست و پای اسب است. مقابل اسب حقیر و کوتاه دست و پا:
رخش بلندآخورش افکند پست
غاشیه را بر کتف هرکه بست.
نظامی.
- بلند آسمان، آسمان بلند. آسمان رفیع:
خداوند ما کاین جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید.
بوشکور.
کسی کو بلند آسمان آفرید
بدو در مکان و زمان آفرید.
فردوسی.
که گردان بلند آسمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید.
فردوسی.
بلند آسمان چون زمین شد ز خاک
بسی گردن و بر شده چاک چاک.
فردوسی.
- بلند آشیان، آشیانه ٔ بلند. آشیانه ای که در جاهای مرتفع ساخته شده باشد. (ناظم الاطباء).
- بلندآشیان، بلندمکان. (آنندراج).
- || مجازاً، کسی که در مراتب عالی آشیان داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- بلند آفتاب، آفتاب که جای بر بلندی دارد:
چو گفتارگرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب.
فردوسی.
- || کنایه از عظیم الشأن، بلندپایگاه که همچون آفتاب بر همه نورافشانی کند:
به ارجاسب گفت ای بلند آفتاب
به بیخ و به بن همچو افراسیاب.
فردوسی.
ابدی باد خط این پرگار
زان بلند آفتاب نقطه قرار.
نظامی.
- بلنداختر، بلندطالع. (آنندراج). خوشبخت. (ناظم الاطباء). نیک بخت. سعید. مسعود.خوش طالع. خوب طالع. بلنداقبال. بلندبخت. نیک اختر:
سپهبد فرستاد نزدیک اوی
سپاهی بلنداختر و نامجوی.
فردوسی.
همی بود شاپور با داد و رای
بلنداختر وتخت شاهی بجای.
فردوسی.
بلنداختری نامجوی و سوار
بیامد به کف نامه ٔ شهریار.
فردوسی.
که شاها بزرگا بلنداخترا
بر آزادگان جهان مهترا.
فردوسی.
که یزدان ترا بی نیازی دهد
بلنداختر و سرفرازی دهد.
فردوسی.
آفرین بر یمین دولت باد
آن بلنداختر بزرگ آثار.
فرخی.
بجمله گفتند ای شهریار روزافزون
خدایگان بلنداختر بلندمکان.
فرخی.
ای جهاندار بلنداختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر رزم زن دشمن مال.
فرخی.
ای بلنداختر نام آور تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.
منوچهری.
ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقائی بلنداختری.
منوچهری.
اسم بلند هم به بلنداختری دهد
چون روزگار قرعه ٔ اسما برافکند.
خاقانی.
که چون پیشوای بلنداختران
سکندر جهاندار صاحب قران.
نظامی.
که باشد زبون خراجی سری
که همسر بود با بلنداختری.
نظامی.
سوی نوبتی گاه خود بازگشت
بلنداخترش باز دمساز گشت.
نظامی.
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
سعدی.
ای بلنداختر خدایت عمر بی پایان دهاد
هرچه پیروزی و بهروزی خدایت آن دهاد.
سعدی.
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم.
حافظ.
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما.
حافظ.
ندیده چو او کس بلنداختری
به کشورگشائی است اسکندری.
هاتفی.
ز تأثیر دل بیدار چشم ترشود بینا
که ماه از نور خورشید بلنداختر شود پیدا.
صائب (از آنندراج).
- بلنداختری، بلنداختر بودن. خوشبختی. سعادت. نیک بختی:
چو طالع نمود آن بلنداختری
که شد ساخته سدّ اسکندری.
نظامی.
خبر داشت کآن سدّ اسکندریست
نمودار فالش بلنداختریست.
نظامی.
و رجوع به بلنداختر شود.
- بلنداراده، کسی که دارای اراده ٔ بلند باشد. بلندهمت. (فرهنگ فارسی معین).
- || حریص و آزمند. (ناظم الاطباء).
- || حرص و آز. (ناظم الاطباء).
- بلندارکان، آنچه ارکان بلند دارد. بلندپایه. مرتفع. (فرهنگ فارسی معین). عمارتی که بر ستونهای بلند بنا نمایند. (آنندراج).
- || باقدرت. باعظمت وحشمت. (ناظم الاطباء).
- بلندافسر، آنکه تاج رفعت و عظمت بر سر نهاده باشد. (ناظم الاطباء). که تاج سروری و برتری بر سر دارد:
بدانش جهان را بلندافسری
به موبد ز هر مهتری برتری.
فردوسی.
میوه ٔ دلهای بلندافسران
شاخ بشاخش نسب سروران.
میرخسرو (از آنندراج).
- بلندافسری، عظمت تاج پادشاهی. (فرهنگ فارسی معین).
- بلنداقبال، بلندطالع. (آنندراج). کسی که دارای بخت بلند باشد. (ناظم الاطباء). بلنداختر:
تا مرا عشق بلنداقبال در زنجیر داشت
پیچ و تاب من شکوه گوهر شمشیر داشت.
صائب (از آنندراج).
- بلنداقبالی، بلنداختری. خوش طالعی. (فرهنگ فارسی معین).
- بلنداندام، آنکه اندام بلند دارد. بلندقامت. بلندقد. بلندبالا. قَلَهنف.
- بلندبال، بلندبالا. درازقد. بلندقامت. و بمجاز، رفیع، عالیجاه، بلندمرتبه:
بلندبال کند جود پست قامت را
چنانکه عرش به بالای نام او زیبد.
خاقانی.
- بلندبالا، بلندقد. رجوع به همین ترکیب درردیف خود شود.
- بلندبخت، نیک بخت. (ناظم الاطباء). بلنداختر. سعید. خوشبخت. سعادتمند:
شاه بلندبخت ملک سنجر آنکه او
از بخت هرچه یافت ملک شاهوار یافت.
میرمعزی (از آنندراج).
- بلندبختی، نیک بختی. خوشبختی. سعادت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلندبخت در همین ترکیبات شود.
- بلند برآمدن، بالا آمدن. برشدن. استقلال. شُخوص. مَتخ. هُبوّ: اِشرئباب، بلند برآمدن تا بنگرد. اقعام، بلند برآمدن آفتاب.اًقفاف، بلند برآمدن سیاهه ٔ چشم. اِقلیلاء؛ بلند برآمدن مرغ بر هوا. اِمقرار؛ بلند برآمدن رگ. (از منتهی الارب).
- بلند برآمدن روز، بالا آمدن خورشید. ساعتی چند از طلوع مهر گذشته بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ازلیمام. اِمتعاط. اِمّغاط.انتفاخ. تُلوع. کَهر.
- بلند برآوردن، بالا آوردن: قَبو: بلند برآوردن بنا را. (از منتهی الارب).
- بلندبرآورده، افراشته. مشیده. (ترجمان القرآن جرجانی).
- بلندپا، آنکه پای بلند دارد. درازپای.
- بلندپایان، حیوانات اهلی که پاهای دراز دارند چون استر و خر و گاو و اشتر، درمقابل کوتاه پایان چون گوسفند و بز و مرغان خانگی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلندپایگی، بلندپایه بودن. ارتفاع. علوّ. (فرهنگ فارسی معین).
- || شأن. شوکت. (فرهنگ فارسی معین). علو مرتبت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || برتری و رجحان. (فرهنگ فارسی معین).
- بلندپایه، آنچه پایه ٔ بلند دارد. مرتفع. عالی. (فرهنگ فارسی معین):
بر سریر بلندپایه نشست
زیر پایش همه بلندان پست.
نظامی.
- || صاحب شأن و شوکت. (ناظم الاطباء). عَلّی. مَجید. عالی مرتبت.عالیمقام. عالی قدر. (یادداشت مرحوم دهخدا):
بلندپایه بزرگی که دست بخشش تو
ز ساحت دل ما برکشید بیخ نیاز.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
بلندپایه ٔ قدرش چه جای فهم و قیاس
فراخ مایه ٔ فضلش چه جای حصر و بیان.
سعدی.
- || برتر از سایر مردم. (ناظم الاطباء).
- بلندپر، دارای پر بلند.
- || دارای پرش بلند و مرتفع. (ناظم الاطباء). بلندپرواز.
- || بلندهمت. (فرهنگ فارسی معین):
جان دانا عجب بزرگ دل است
تن ادریس بس بلندپر است.
خاقانی.
- || عالی. نیکو. فرخنده:
بختم از سرنگونی قلمش
چون سخنهای او بلندپر است.
خاقانی.
- بلندپرواز، رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بلندپروازی، رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بلند پریدن، به ارتفاع زیاد پریدن:تعقیه؛ بلندپریدن مرغ. (منتهی الارب).
- بلندپشتی، پشت بلندبودن. مرتفع بودن.
- بلندپشتی کردن، خود را پشت بلند کردن. خود را بلندمقام کردن:
چون کوه بلندپشتیی کن
با نرم جهان درشتیی کن.
نظامی.
- بلندپیشانی، آنکه پیشانی بلند دارد. فراخ پیشانی. گشاده پیشانی.
- || مقبل. سعید. خوشبخت.
- بلندتر، مرتفعتر. (ناظم الاطباء). ارفع. اسنی. اعلی: گویند که هیچ ایوان از آن [از ایوان کسری] بلندتر نیست اندر جهان. (حدود العالم).
- || درازتر. (ناظم الاطباء). رجوع به بلند شود.
- بلندترین، مرتفعترین. (ناظم الاطباء): عالیه؛ بلندترین از چیزی. (منتهی الارب).
- || درازترین. (ناظم الاطباء). رجوع به بلند شود.
- بلندجاه، بلندمرتبه. (آنندراج). عالی مقام. (ناظم الاطباء).
- || برداشته شده به سرافرازی. (ناظم الاطباء).
- بلنددوش، آنکه دارای دوش بلند باشد. (ناظم الاطباء). اَکتَد. (منتهی الارب).
- بلندرتبه، دارنده ٔ رتبه ٔ بلند: رضابقضاء میدهد بر آنچه که این خلق را خدای بلندرتبه به او ارزانی داشته است. (تاریخ بیهقی ص 309).
- بلندسایگی، علم و حالت بلندسایه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلندسایه در همین ترکیبات شود.
- بلندسایه، آنکه دیگران را در سایه ٔ عطوفت و رحمت خود گیرد. کسی که مردم را در کنف حمایت خود گیرد. (فرهنگ فارسی معین). با اکرام و انعام عام و شامل. که کرم و عنایتش همه را دریابد.
- بلندستاره، خوش اقبال. سعید. بلنداختر. بلندکوکب.
- بلندسر، سربلند:
بختم از سرنگونی قلمش
چون سخنهای او بلندسر است.
خاقانی.
- بلندسریر، بلندتخت. که تختی بلند دارد. دارای مقام و منصب عالی:
سربلندی چنان بلندسریر
کز بلندیش خرد گشت ضمیر.
نظامی.
دو ملک زاده ٔ بلندسریر
این جهانجوی و آن ولایت گیر.
نظامی.
- بلندقامت، درازقد. (آنندراج).دارای قد و بالای بلند و دراز. (ناظم الاطباء). بلندبالا. بلندقد:
ای سرو بلندقامت و دست
وه وه که شمایلت چه نیکوست.
سعدی.
دست نهاده بر سرم عشق بلندقامتی
فرش رهش مگر کنم فرق سپهرسای را.
ظهوری (از آنندراج).
- بلندقامتی، بلندقدی. دارای قامت بلند بودن. (فرهنگ فارسی معین). بلندبالایی.
- بلندقد، بلندقامت. (فرهنگ فارسی معین). بلندبالا.
- بلندقدی، بلندقد بودن. داشتن قد و قامت بلند. بلندبالایی.
- بلندکوکب، بلنداختر و صاحب اقبال. (آنندراج). خوشبخت و خوش ستاره. (ناظم الاطباء). خوش اقبال. بلنداختر. بلندستاره.
- بلندمرتبت، بلندمرتبه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بلندمرتبه شود.
- بلندمرتبگی، حالت و چگونگی بلندمرتبه. بلندمرتبه بودن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلندمرتبه شود.
- بلندمرتبه، عالی قدر. (آنندراج). دارای جا و مقام و درجه و وضع بلند. (ناظم الاطباء). بلندمحل. بلندمکان:
بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونه ای ز خم طاق بارگه دانست.
حافظ.
بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد.
؟
- بلندمرتبه گشتن، دارای جاه و مقام بلند شدن:
به مهر کوش هلالی که عاقبت چو هلال
بلندمرتبه گردی فلک مقام شوی.
هلالی (از آنندراج).
- بلندمقام، آنکه دارای مقام و مرتبت بلند باشد. بلندمحل. بلندمکان. بلندمرتبت:
نزد شه بلندمقام قوی محل
حاشا که دیگری به محل و مقام تست.
سوزنی.
- بلندمکان، دارای جاه و مقام و درجه و وضع بلند. (ناظم الاطباء). بلندمحل. بلندمرتبه. بلندمقام:
بجمله گفتند ای شهریار روزافزون
خدایگان بلنداختر بلندمکان.
فرخی.
آبا و اجدادبلندمکان رایت افتخار و مباهات می افراخته. (حبیب السیر چ طهران جزو 4 ج 3 ص 323).
- بلندمنزلت، آنکه منزلت بلند دارد. بلندمقام. بلندمرتبت. بلندمحل.
- سربلند، سرافراز. مفتخر. مباهی:
رساننده ٔ تحفه ٔارجمند
به تعریف آن تحفه شد سربلند.
نظامی.
من آن صید را کرده ام سربلند
منش باز در گردن آرم کمند.
نظامی.
چو از تاج او شد فلک سربلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند.
نظامی.
از آفتاب چاشنی صبح سربلند
عمر دوباره یافت ز راه گذار قند.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به سربلند در ردیف خود شود.
|| هرچیزدراز، خواه بسوی فوق خواه سوی تحت، چون زلف بلند یعنی زلف دراز. (غیاث). هرچه درازی بسوی فوق داشته باشد چون آتش بلند و مژگان بلند و کمان بلند، و گاهی بردرازی طرف تحت نیز اطلاق کنند چون دامن بلند و جامه ٔبلند و طره ٔ بلند یعنی دامن و غیره دراز که به پا رسد. از اینجا مستفاد میشود که به معنی مطلق دراز است و لهذا عمر بلند و روزهای بلند و شبهای بلند و شبگیر بلند و تغافل بلند و جذبه ٔ بلند آمده، و این همه مجاز است. (آنندراج). بالایین و نقیض کوتاه که دراز باشد. (ناظم الاطباء). دراز، مقابل کوتاه. (فرهنگ فارسی معین). دراز. طولانی. طویل. طوال. برز. مَدید. مَدیده. مُطلَحب. مُمتد. مَمدود. مُستطیل. مُطوّل. مُسقفِف. مَسموک:
ز قیصر یکی نامه آمد بلند
سخنها درو سر بسر سودمند.
فردوسی.
ای چوچکک بسال و به بالا بلندزه
ای بادو زلف تافته چون دو کمند زه.
طاهرفضل.
ابرو ز من متاب که دل دردمند تست
تیری که خورده ام ز کمان بلند تست.
امیرشاهی سبزواری (از آنندراج).
گره در کاکلش نگذاشت مژگان بلند او
چه خونها در جگر زان نرگس کاکل ربا دارم.
صائب (از آنندراج).
چه سود ازین که بلند است جامه ٔ فانوس
چو هیچ وقت نیاید بکار گریه ٔ شمع.
صائب (از آنندراج).
شود هر حلقه ٔ انگشتری پای نگارینش
نبندد برکمر آن شوخ گر زلف بلندش را.
صائب (از آنندراج).
قُنزَعه؛ بلند و دراز از مویهای برآمده. (منتهی الارب).
- آتش بلند، آتشی که زبانه اش بررود و انبوه باشد:
چون اندرو رسی به شب تیره ٔ سیاه
زرد آتشی بلندبرافروز زروار.
منوچهری.
- بلندبازو، درازدست. و بمجاز، قوی پنجه و نیرومند:
فشرده پنجه ٔ عقل بلندبازو را
کی بتاک زبردست برنمی آید.
صائب (از آنندراج).
- بلندبینی، آنکه بینی برجسته و مرتفع دارد. کسی که دارای بینی دراز باشد. اَشم ّ. (از زمخشری) (از مجمل اللغه). أنفان. (از منتهی الارب):
کنگی بلندبینی کنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی زین گردساعدی.
عسجدی.
- بلندنور، که نور او دور رود. که به نقاط دور رسد. که روشنایی آن به مسافتهای دور رسد. که نور آن به جاهای دور تابد:
عشق آینه ٔ بلندنور است
شهوت زحساب عشق دور است.
نظامی.
|| طولانی در زمان. مدید. ممتد. دیرپا:
یار هم سروقد وهم بغلی مطلوب است
روز هم گاه بلند است و گهی کوتاهست.
واله هروی (از آنندراج).
نی گوشه ٔ چشم نی نگاهی
امروز تغافل بلند است.
ملانسبتی (از آنندراج).
ننوشیده ست زهر آشنائی
ازان عمر تغافلها بلند است.
وحید (از آنندراج).
در قدیم بجای بلندان فراخ می گفتند، مثلاً می گفتند تا به چاشتگاه فراخ. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به فراخ شود. || زود. عصر بلند، مقابل عصر تنگ و دیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || مجازاً، عظیم الشأن و بزرگ، چون رای بلند و قیمت بلند و دولت بلند و شهریار بلند. (غیاث). بزرگ و عظیم الشأن و گران چون رای بلند وحرف بلند و نفاق بلند و قیمت بلند و دولت بلند و شهریار بلند و حسن بلند. (آنندراج). عالی و ارجمند:
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند.
فردوسی.
چو رستم برفت از لب هیرمند
پراندیشه شد نامدار بلند.
فردوسی.
بخندید یک روز و گفت ای بلند
توئی بر مهان جهان ارجمند.
فردوسی.
بفرمود پس شهریار بلند
زدن پیش دریا دو دار بلند.
فردوسی.
نهانی از آن پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند.
فردوسی.
کجا شد کیومرز شاه بلند
کجا جم و تهمورس دیوبند.
اسدی.
ببردند زی کاخ شاه بلند
نهادند بر پایش از زر بند.
اسدی.
بدان ای سزا پیشگاه بلند
که اختر یکی رای روشن فکند.
اسدی.
بس بلندی تو ولیکن درد و رنج
چون بیفتد بیشتر بیند بلند.
ناصرخسرو.
هر که او را بلند مردی کرد
تا به روز اجل نگردد پست.
مسعودسعد.
در خاندان هیچکس از خسروان نبود
این دولت بلند که در خاندان تست.
میرمعزی (از آنندراج).
آن کز نسب بلند زاید
او را سخن بلند باید.
نظامی.
داغ بلندان طلب ای هوشمند
تا شوی از داغ بلندان بلند.
نظامی.
بر سریر بلندپایه نشست
زیر پایش همه بلندان پست.
نظامی.
- بلنداقتدار، عظیم القدر و بلندمرتبه: (آنندراج). کسی که دارای قدرت و توانایی بسیار بود. (ناظم الاطباء).
- بلنداقتداری، قدرت و توانائی بسیار. (فرهنگ فارسی معین).
- بلندباز؛ آنکه با گرو عالی قماربازی می کند. (ناظم الاطباء).
- بلندتلاش، بسیارکوش. آنکه مقاصد عالی راپیروی میکند. (از ناظم الاطباء).
- || جاه طلب. (ناظم الاطباء).
- بلندحوصله، بلندهمت. (آنندراج). پرحوصله.
- || حریص و آزمند. (ناظم الاطباء).
- بلندرای، دارنده ٔ رای بلند. دارای رای عالی:
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای.
فرخی.
جایی که عزم باید مرد درست عزمی
جایی که رای باشد شاه بلندرایی.
فرخی.
- بلندقدر، عالی مرتبت. (یادداشت مرحوم دهخدا). عَلی ّ. (منتهی الارب). بلندمرتبه:
اِعلیلاء و عُلوّ؛ بلندقدرگردیدن. (از منتهی الارب). نَبی ّ؛ بلندقدر و پیغامبر. (دهار).
- بلندقدری، بلندی مرتبت. علو مقام:
از عظمت و قیمت بازار و بلندقدری آن. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 54).
- بلندمنش، بلندطبیعت. که طبع والا دارد. شامخ. مکمح. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلندنظر، دوربین. (فرهنگ فارسی معین).
- || عالی همت. (برهان). کسی که دارای هدف عالی است. دارای سعه ٔصدر. (فرهنگ فارسی معین). طِرّماح. (منتهی الارب). نظربلند. بلندبین. بلندنگاه. مقابل کوته بین. کوتاه نظر. تنگ نظر:
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.
حافظ.
بر آن بلندنظر لاف همت است حلال
که ننگ دارد ازین فخرهای عارآمیز.
صائب (از آنندراج).
- || جاه طلب و شهرت طلب. (ناظم الاطباء).
- بلندنظری، بلندنظر بودن. دوربینی. (فرهنگ فارسی معین).
- || عالی همتی. سعه ٔ صدر. (فرهنگ فارسی معین). علو طبع. مقابل تنگ نظری و کوته بینی.
- بلندنگاه، بلندنظر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلندنظر در همین ترکیبات شود.
- بلندهمت، عالی همت و بلندحوصله. (آنندراج). کسی که قصد و نیت وی احسان و نیکویی و خوبی بدرجه ٔ اعلی باشد. نیک نهاد. (ناظم الاطباء). آنکه هدفی بزرگ دارد. (فرهنگ فارسی معین). بلندنظر. بعیدالهمه:
خدایگان خردپرور مروت ورز
بلندهمت و زایرنواز و حرمت دان.
فرخی.
ای بارخدای بلندهمت
معروف به رادی و فضل و احسان.
فرخی.
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای.
فرخی.
هر که در کسب بندگی مرد بلندهمت را موافقت ننماید معذور است. (کلیله و دمنه).
بلندهمت صدری که دست طبعش را
قضا پیام ده است و قدر پیامبر است.
انوری (از آنندراج).
از خود بلندهمت تر در جهان دیده ای. (گلستان).
- بلندهمتی،همت بلند داشتن. بلندنظری. بزرگ منشی. علو همت. (فرهنگ فارسی معین).
- بلندهمم، بلندهمت. که مقاصد عالی دارد:
بلی سزد که کندخدمت آسمان بلند
ترا که هستی چون آسمان بلندهمم.
سوزنی.
- حسن بلند، حسن عالی:
آه ازین حوصله ٔ تنگ و ازان حسن بلند
که دلم را خبر از شربت دیدار تونیست.
عرفی (از آنندراج).
- رای بلند، رای خردمندانه و متین و منطقی. رای ژرف و عمیق و عاقلانه:
زنی بود گشتاسب را هوشمند
خردمند و دانا و رایش بلند.
فردوسی.
چنین گفت کو ز آسمان برتر است
نه رای بلندش به زیر اندر است.
فردوسی.
خرد دارد و هوش و رای بلند
بخیره نتازد به راه گزند.
فردوسی.
همان به کزین کار ناسودمند
به مردی یکی رای سازم بلند.
فردوسی.
سخاوت تو و رای بلند و طالعو طبع
نه منقطع نه مخالف نه منکسف نه غوی.
منوچهری.
- همت بلند، همت عالی: امیرالمؤمنین چنانکه از همت بلند وی می سزد بر تخت خلافت بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). امیران گردنکش با همت بلند همه از آن بوده اند که... (تاریخ بیهقی ص 391). به همت بلند و عقل کامل برزویه واثق گشتند. (کلیله و دمنه).
|| بجهر، مقابل آهسته. بلندآواز: یک صلوات بلند بفرستید. (یادداشت مرحوم دهخدا). جهوری:
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجگی باشدْت و آزار و گزند.
رودکی.
پیغمبر (ص) مر عباس را گفت یا عم، تو آواز ده، و عباس را آوازی بود بلند و به کوه احد برشد و بانگ کرد و گفت ای مسلمانان غم مدارید که پیغمبر خدای زنده است. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
به گرگین یکی بانگ برزد بلند
که ای بدکنش ریمن پرگزند.
فردوسی.
یکی بانگ برزد به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن دیوبند.
فردوسی.
خروشی شنیدم زگیتی بلند
که اندیشه شد پیر و من بی گزند.
فردوسی.
آوازهای بلند و زحمتها از وی دور دارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به نشاطی هرچه تمامتر بانگی بلند بکرد. (کلیله و دمنه).
سخن کان از دماغ هوشمند است
گر از تحت الثری آید، بلند است.
نظامی.
گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند.
مولوی.
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام.
سعدی.
ساقی بیا که عشق ندامی کند بلند
کآنکس که گفت قصه ٔ ما هم ز ما شنید.
حافظ.
رباب و چنگ به بانگ بلند می گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید.
حافظ.
صبح حرم وصل دود از پی محمل
شبگیر بلندی زده بانگ جرس ما.
ظهوری (از آنندراج).
جِهار؛ به آواز بلند خواندن. (دهار). جَهارهو جَهر و جَهره؛ آواز بلند برداشتن. (دهار).
- بلندآوا، جهوری الصوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). کسی که آوای بلند دارد.
- || مشهور و معروف. (یادداشت مرحوم دهخدا). بلندآواز. بلندآوازه.
- بلندآواز، کسی که دارای بانگ بلند باشد. (ناظم الاطباء). بلندآوا.بلندآوازه. اَجش ّ. جَهوری ّ. جهوری الصوت. جَهیر. (دهار):
ندای عدل تو درداده اند در منبر
منادیان سیه جامه ٔ بلندآواز.
سوزنی.
عدم شود ستم از کلک عدل گستر او
چو شد منادی انصاف او بلندآواز.
سوزنی.
نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی.
(گلستان).
بلندآوازنادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت.
سعدی.
جَهاره؛ بلندآواز شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). خطیب مِسلاق و مِسلَق، خطیب بلیغ بلندآواز. رَفاعه؛ بلندآواز شدن. هَلثاء یا هِلثاء، هَلثاءَه یا هِلثاءَه، هُلثه، هَلَثی، گروه بلندآواز. (منتهی الارب).
- || نیکنام. (ناظم الاطباء).
- || معروف. (فرهنگ فارسی معین).
- بلندآوازگی، بلندآواز بودن. رجوع به بلندآواز در همین ترکیبات شود.
- بلندآوازه، بلندآواز.دارای بانگ بلند. بلندآوا:
چهارم روزمجلس تازه کردند
غناها را بلندآوازه کردند.
نظامی.
- || مشهور و معروف. (آنندراج). نامی. شهیر. صاحب صیت. ذوذکر. ذکیر:
به داودی دلم را تازه گردان
زبورم را بلندآوازه گردان.
نظامی.
- بلندآوازی، بلندآواز بودن. بلندآوازه بودن. بلندآوازگی. رجوع به بلندآواز و بلندآوازه شود.
- || نام آوری. اشتهار. شهرت. مجد. مجدت.
- بلندبانگ، صدادار. دارای بانگ بلند. (ناظم الاطباء).بلندآوا. بلندآواز. جهوری: ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ. (گلستان).
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلندبانگ چه سود و میان تهی چو درای.
سعدی.
صِناق، شتر بلندبانگ. (منتهی الارب).
- بلند برآمدن بانگ، جهوری شدن آن:
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند.
سعدی.
- بلند خواندن، خواندن بجهر. مقابل آهسته خواندن: معلوم شد که آوازم ناخوش است و خلق از بلند خواندن من در رنجند. (گلستان سعدی).
- بلندسخن، که به آواز بلند سخن گوید. کسی که به بانگ بلند سخن گوید: جُهوره؛ بلندسخن شدن مرد. (منتهی الارب).
- || بمجاز که سخن عالی و نیکو دارد. فصیح و بلیغ خوش بیان:
چنان بلندسخن مهتری که گر خواهد
به بام عرش برآید به نردبان سخن.
سوزنی.
خاقانی بلندسخن در جهان منم
کآزادی از جهان روش حکمت منست.
خاقانی.
- بلندصفیر، صفیر یا سوت بلند. (از ناظم الاطباء).
- || دارنده ٔ سوت بلند.
- بلندنوا، بلندآواز. (ناظم الاطباء). بلندآوا:
صائب من آن بلندنوایم که میزنم
در برگریز جوش بهار از نوای خوش.
صائب (از آنندراج).
|| کثیر و بسیار، چنانکه تغافل بلند. (غیاث). ولی بلند در تغافل به معنی طویل و مدید و دیرپا مناسب تر است:
جذبه ٔ شوق بلند است ز یعقوب بپرس
که گمان داشت که در مصر زلیخائی هست.
سنجر کاشی (از آنندراج).
ز سنجر گر خطایی رفت بپذیر
غرور بنده ٔ قابل بلندست.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- نفاق بلند، نفاق نمایان. نفاق بسیار:
زهی طبع پست و نفاق بلند
گزندی نیابی بسوزان سپند.
ظهوری (از آنندراج).
|| مشهور. معروف. پایدار. دیرپا.
- بلندنام، نیکنام و مشهور. (ناظم الاطباء):
بلندنام همام از بلندنام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار.
فرخی.
ستوده ٔ پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلندنام و سرافراز در میان تبار.
فرخی.
صاحب هنر و بلندنام است
اسباب بزرگیش تمام است.
نظامی.
مجنون که بلندنام عشق است
از معرفت تمام عشق است.
نظامی.
گرچه کرمت بلندنام است
در عهده ٔ عهد ناتمام است.
نظامی.
گفت ای شرف بلندنامان
بر پای ددان کشیده دامان.
نظامی.
- بلندنام شدن، نیکنام و مشهور شدن:
بدان طمع که به دادن بلندنام شوی
بدان دهی که زپس مر ترا دهد دشنام.
فرخی.
بلندنام به لاف و گزاف نتوان شد
به بال کرکس نتوان به چرخ کرد صعود.
صائب (از آنندراج).
- بلندنامی، نیکنامی و شهرت:
گرچه نظر تو بر نظامی
افتاده شد از بلندنامی.
نظامی.
زین فن مطلب بلندنامی
کان ختم شده ست بر نظامی.
نظامی.
این چنین نامه برتو شاید بست
کز تو جای بلندنامی هست.
نظامی.
- بلندنسب، دارای اصل و نسب عالی و بلند:
بزرگوار جهان خواجه ٔ بلندنسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر.
فرخی.
- نام بلند، نام عالی. نام مشهور:
بزرگی و گردی و نام بلند
بنزد گرانمایگان ارجمند.
فردوسی.
ز تو نام باید که ماند بلند
مگر دل نداری ز گیتی نژند.
فردوسی.
نه کمتر شود بر تو نام بلند
نه آید برین پادشاهی گزند.
فردوسی.
زنان را ازان نام ناید بلند
که پیوسته در خوردن و خفتنند.
فردوسی.
کزین هردو از بهرنام بلند
کله ساختی مرد و زن گیسبند.
اسدی.
نام عمر از عدل بلند است و گر نی
یک خانه ندانم که در آنجا عمری نیست.
سنائی.
|| تند. درشت: وی از خشم برآشفت... و سخنهای بلند گفتن گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). || صاحب منتهی الارب آن را به معنی منتشر و پراکنده و پُر آورده است: مسک ذاک، مشک تیز و بلندبوی. (از یادداشت مرحوم دهخدا):
نبود به ره مصر حزین چشم امیدم
بوی خوش یار از در و دیوار بلند است.
شیخ العارفین (از آنندراج).

بلند. [ب َ ل َ] (ع اِ) اصل و ریشه ٔ حنا. (از تاج العروس). بیحنخ. (منتهی الارب).

بلند. [ب َ ل َ / ب ِ ل َ] (اِ) چوب بالائین درِ خانه. اسکفه. (برهان) (آنندراج). چوب چهارم که از سه چوب دیگر دروازه بالا باشد. (غیاث). سردر. بلندین. پلندین:
ازهیبت ار کند به در خارجی نظر
بفتد بر آستان در خارجی بلند.
سوزنی.
|| چارچوب و پیرامن در خانه. (برهان) (آنندراج). بلندین. پلندین.


ساختن

ساختن. [ت َ] (مص) بناء. بناکردن. عمارت. عمارت کردن.برآوردن. پی افکندن. بن افکندن. بنیان:
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
رودکی.
ساختن سیاوش گنگ دژ را. (ازعناوین شاهنامه).
به ایران پدر را بینداختی
بتوران همی شارسان ساختی.
فردوسی.
در آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چو ایوان مدائن مر ترا ایوان جم سازد.
فرخی.
بر من جهان چو حلقه ٔ ماتم شده ست از آنک
ملکی برون ز مملکت جم بساختم.
مجیر بیلقانی.
دل ای رفیق در این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست.
سعدی.
|| درست کردن. تصنیع. صنع. بعمل آوردن، چون ساختن جعبه یا انگشتری را:
فروزنده ٔ او چو مهتر پسر
همی ساخت از بهر او تاج زر.
فردوسی.
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران.
فردوسی.
سرو را سبز قبائی بمیان دربندند
بر سر نرگس تر سازند از زر کلاه.
منوچهری.
میوه و گل از معانی سازم همه
وز لفظهای خوب درختان کنم.
ناصرخسرو.
چندان سرشک دیده فسردم بدم کزو
عقدی برای گردن عالم بساختم.
مجیربیلقانی.
دیدم که ملک فقر من از ملک جم به است
زر وام کردم از رخ و خاتم بساختم.
مجیربیلقانی.
کیمیای عشق او از خون دلها ساختند
عاشقانش در طلب زین روی جانها باختند.
(مرصادالعباد).
|| ابداع. اختراع.ایجاد. انشاء. نو آوردن. چیزی نو پدید آوردن. چیزی نو نهادن: ساختن بوزرجمهر نرد را و بردن آن را با نامه نزد رای هند. (از عناوین شاهنامه). دیوان را مطیع خویش گردانید و بفرمود تا گرمابه ساختند. (نوروزنامه). اکنون پیدا کنیم که انگور از کجا آمد، و می چگونه ساخته اند. (نوروزنامه). حکماء جز این [شراب] چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. (نوروزنامه). || آفریدن. خلق. خلقت. پدید آوردن (در مورد باری تعالی). بوجود آوردن. از نیست هست کردن:
سر نامه نام جهانبان نوشت
خدائی که او ساخت هر خوب و زشت.
اسدی (گرشاسبنامه).
آنکه همی گندم سازد ز خاک
آن نه خدای است که روح شماست.
ناصرخسرو.
هر کسی را بهر کاری ساختند
میل آنرا در دلش انداختند.
مولوی.
خدا ما را برای این نساخته است. || بصورت دیگر در آوردن. تغییر حال دادن بصورت یا به معنی. تبدیل چیزی به چیز دیگر:
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چادله.
عنصری.
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عاذر احیا.
خاقانی.
آنکه از دشمنان نسازد دوست
فلک از دوستان دشمن اوست.
اوحدی.
- از کسی، کسی (یا چیزی) ساختن، او را چنان پنداشتن. اورا به صورت وی (یا آن چیز) درآوردن:
چنین گفت کای مهتر سرفراز
ز من کودک شیرخواره مساز.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بیکاره خردی مساز.
فردوسی.
|| قراردادن. مقرر داشتن. کردن. تهیه دیدن. مقرر کردن:
به چاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخاری.
ز یک روزه دو روزه ره ساختن.
به از اسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی (گرشاسبنامه).
از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین
وز ابر بسی ساخته ام خیمه و چادر.
ناصرخسرو.
خواست که ایام سال و ماه را نام نهد و تاریخ سازد تا مردمان آن را بدانند. (نوروزنامه).
خواجه ٔ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما
میرداد مجلس از زنار ساغر ساختیم.
خاقانی.
سرمه ٔ دیده ز خاک در احمد سازند
تا لقای ملک العرش تعالی بینند.
خاقانی.
یا شبانگه قصد کردند اختران تب زده
کاسمان طشت و شفق خون ماه نشتر ساختند.
خاقانی.
دشمنان را ز خون کفن سازیم
دوستان را قبای فتح دهیم.
حافظ.
|| منعقد کردن. منعقد داشتن. تشکیل دادن. بر پای داشتن. ترتیب دادن. پرداختن. فراهم کردن. بزم نهادن. ساختن انجمن، بزم، جشن، حزب، عروسی یا مجلسی را:
یکی انجمن ساخت از بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان.
فردوسی.
بسازیم فردا یکی انجمن
بگوئیم یک باد گر تن بتن.
فردوسی.
دل از داوریها بپرداختند
بآئین یکی جشن نوساختند.
فردوسی.
ساخت آنگه یکی بیوکانی
هم بر آئین و رسم یونانی.
عنصری.
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب.
منوچهری.
و بهر کده ای مهمانی ساخته بودند نیکوتر از دیگر. (تاریخ سیستان). تا بطاق رسید آنجا مهمانی نیکوتر بساخت و بیست روز او را مهمان داشت. (تاریخ سیستان).
بر آرایش مهرگان جشن ساخت
بشاهی سر از چرخ مه بر فراخت.
اسدی (گرشاسبنامه).
همه شادی و طرب جوید و مهمانی
که بسازندش از این برزن و آن برزن.
ناصرخسرو.
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت.
سعدی (بوستان).
|| آراستن. رونق دادن. مجلس را آراستن. مجلس آرائی کردن. مجلس را گرم کردن:
مجلس بساز ای بهار پدرام
می اندر فکن بیک منی جام.
فرخی.
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار.
فرخی.
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز.
فرخی.
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی، باده چرا نیاری.
منوچهری.
|| انتظام. سامان دادن:
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن.
فرخی.
|| نواختن. نوازش کردن. دلخوش کردن. دلگرم کردن. بر سر حال آوردن:
دوستان و دشمنان را آب و آتش فعل باش
بدسگالان را بسوز و نیکخواهان را بساز.
سوزنی.
مهر و لطف اوست: این سازنده و آن سازگار.
سوزنی.
|| تجهیز. مجهز کردن سپاه وسپاهیان. آراستن سپاه. آمادن. آماده کردن. بسیجیدن.بسغدن. مرتب کردن. تعبیه ٔ لشکر کردن: اسودقیس را سپهسالار کرد و گفت سپاه را بساز تا بحرب ایشان روی. (تاریخ بلعمی).
پس آزاد گشتاسب شاه دلیر
سپهبدش را خواند فرخ زریر
درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز.
دقیقی.
یکی لشکری ساخت افراسیاب
ز دشت سپیچاب تا رودآب.
فردوسی.
بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو بلشکر بود سرفراز
عرض رابخوان تا بیارد شمار
که چند است مردم که آید بکار.
فردوسی.
از آنجا به بست شد و یک چند ببود و سپاه بساخت. (تاریخ سیستان). و در آن وقت ملطفه ها رسید از منهیان بخارا که علی تکین البته نمی آرامدو ژاژ میخاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343 و چ غنی - فیاض ص 338). غازی... قریب هزار سوارساخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 234). کاوس را خدمت همی کرد، تا رستم سپاه ساخت و برفت. (مجمل التواریخ والقصص). ملک حبشه بگریست از آن کار و قرب هفتاد هزار مرد بساخت و سوی یمن فرستاد و با مهتران نامدار. (مجمل التواریخ والقصص). || معین کردن. تعیین کردن. ترتیب دادن. مهیاکردن. آماده کردن جایگاه و پایگاه و نشستنگاه را: بجان من که برخیزی... و بدانجا شوی و چون اندر شوی راست بدانجا شوی که بهر من ساخته اند و آنجا بنشینی. (تاریخ بلعمی).
همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان.
جهاندار چون دید بنواختشان
برسم کیان جایگه ساختشان.
فردوسی.
وزان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش.
فردوسی.
سبک بر سر آبگیر گلاب
بفرمودشان ساختن جای خواب.
فردوسی.
رسولدار رسول را بسرائی که ساخته بودند فرود آورد. (تاریخ بیهقی). خواجه گفت ماوراءالنهر ولایتی بزرگ است، سامانیان که امراء خراسان بودند حضرت خود آنجای ساختند. (تاریخ بیهقی).
بدادی سبک داد و بنواختی
وز اندازه بر، پایگه ساختی.
اسدی (گرشاسبنامه).
|| تهیه کردن. فراهم کردن. مهیاکردن. آمادن. ترتیب دادن زاد و توشه و برگ و هدیه و بخشش را:
زادهمی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و چنگ و چغانه.
کسائی.
پل وراه این لشکرآباد کن
علف ساز و از تیغ ما یاد کن.
فردوسی.
همه هدیه ها ساختند و نثار
ز دینار و ز گوهر شاهوار.
فردوسی.
سر ماه نو خلعت گیو ساخت
همه زر و پیروزه اندر نشاخت.
فردوسی.
از پی ساختن بخشش ما
خویشتن پیش بلا کرده سپر.
فرخی.
بسی هدیه ٔ گونه گون ساختند
بپوزش بر پهلوان تاختند.
اسدی (گرشاسبنامه).
اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفته اند بی مر.
ناصرخسرو.
جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی
هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی.
ناصرخسرو.
باید که پولها [پُل ها] را عمارت کنی و برگ بسازی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98).
گر بزرق و افتعال اسباب دنیا ساختی
راه عقبی را ندارد سود زرق و افتعال.
معزی.
زینهارتا در ساختن توشه ٔ آخرت تأخیر جایز نشمری. (کلیله و دمنه). طلب علم و ساختن توشه ٔ آخرت از مهمات است. (کلیله و دمنه). کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است: ساختن توشه ٔ آخرت... (کلیله و دمنه).
اینجا مساز عیش که بس بینوا بود
در قحط سال کنعان دکان نانوا.
خاقانی.
میدانید که مرگ هست و ساز مرگ نمیسازید. (تذکره الاولیاء عطار).
بروی همنفسان برگ عیش ساخته بود
برآنچه ساخته بودیم روزگار نساخت.
سعدی (بدایع).
|| بسیجیدن کار را. (فرهنگ اسدی). رو براه کردن. بسامان کردن. راست کردن. سر و صورت دادن. راه انداختن. مرتب و منظم کردن کار را:
بیک هفته سالار هاماوران
همی ساخت آن کار با مهتران.
فردوسی.
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان.
فردوسی.
همه کار ایران و توران بساخت
بگردون کلاه مهی برفراخت.
فردوسی.
ایشان بازگشتند و کارها ساختن گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401). فرمود [مسعود] تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت. (تاریخ بیهقی ص 245). گفت کارها آنچه مانده است بباید ساخت، که سوی کابل خواهیم رفت. (تاریخ بیهقی ص 283). کار سفر بساز اگر چه ترا
همسایه هست از تو بسی سال مه.
ناصرخسرو.
هر کس کار خویش بساختندی و قصه نبشتندی. (نصیحه الملوک غزالی).
رخش امل متاز که ایام توسن است
کار عدم بساز که رحلت معین است.
مجیر بیلقانی.
چنان فرا مینمودکه پسر را می فرستد و کار ساختن پیش گرفت. (جهانگشای جوینی).
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت.
سعدی (گلستان).
|| پختن. طبخ کردن. تهیه کردن. تهیه دیدن خورش را:
سازمت از بسک ز غاره شبی
برمت دوست وار جاره شبی.
ابوشکور.
خورش ساز و آرام شان ده بخورد
نشاید جز این چاره ای نیز کرد.
فردوسی.
چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز
که جاوید زی شاه گردنفراز
که فردات زانگونه سازم خورش
کزو باشدت سربسر پرورش.
فردوسی.
بهر منزلی ساخته خوردنی
خورشها و گسترده گستردنی.
فردوسی.
و لیث هر چه به سیستان بدست کردی طعام ساختی و عیاران سیستان را مهمان کردی. (تاریخ سیستان). و از آن چیزی که ابراهیم القوسی را ساخته بودند چاشت خوردند. (تاریخ سیستان). رسول... چون به سرای فرود آمد نخست خوردنی که ساخته بودند رسولدار مثال داد تا پیش آوردند. (تاریخ بیهقی). این مرد... آچارها و کامه ها نیکو ساختی. (تاریخ بیهقی). منکیتراک زمین بوسه داد و گفت خداوند دستوری دهد که بنده علی امروز نزدیک بنده باشد... بنده مثال داده است شوربائی ساختن. (تاریخ بیهقی). || ترکیب و بدست آوردن دارو. داروسازی: جسم را طبیبان... اختیار کنند تا هر بیماری که افتد زود آن را علاج کنند و غذاهای آن بسازندتا بصلاح باز آید. (تاریخ بیهقی). و چون آماس گشاده شود، حسوها از آرد باقلی و کرسنه و آرد نخود و خندروس سازند وبا انگبین دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
داروی دلخوشی بعدم باز رفته به
اکنون که من مفرحی از غم بساختم.
مجیر بیلقانی.
طبیبی شربت من گرنسازی
ز قند آبی بخون دل بسازم.
کمال خجندی (دیوان ص 355).
|| گستردن (خوان و مانند آنرا):
یوسف دلها توئی کایت تست از سخن
پیش گرسنه دلان خوان کرم ساختن.
خاقانی.
درع حکمت پوشم و بی ترس گویم اتصال
خوان فکرت سازم و بی بخل گویم الصلا.
خاقانی.
|| دوختن:
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازدز ریکاسه کس پوستین.
عنصری.
|| بر افراشتن. زدن خیمه را:
سراپرده و خیمه ها ساختند
ز نخجیر دشتی بپرداختند.
فردوسی.
و خیمه و ایوان او ساخت. (نوروزنامه). || تألیف. تصنیف (کتاب، رساله و مانند آن): و نصیحت کردنی در اسباب ملک وتأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت. (تاریخ بیهقی).
آن مرد که او کتب فتاوی و حیل ساخت
بر صورت ابدال بدو سیرت دجال.
ناصرخسرو.
و در کتابی که پیش از بقراط ساخته اند همی آید که هرگاه که خداوند علت سپرز را شهوت طعام باطل شود... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و کتابی دیگر میسازند که از عهد پیغمبر (ص) تا این ساعت انساب و... در آن ایراد کند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 113). و در این معنی باشباع و اختصار کتب ساخته و پرداخته اند. (راحه الصدور). بعد از آنکه در تصحیح لغات و جمع کتبی که در این فن ساخته اند مبالغه نمود و نسخه های درست و معتمد علیها حاصل کرد. (مقدمه ٔ صحاح الفرس). || سرودن. برشته ٔ نظم کشیدن: شعری ساخت. || ترتیب دادن. تنظیم کردن. تعبیه کردن قول و آهنگ و نغمه ای را: وی فرموده بود آهنگها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان. (کلیله و دمنه).
بلبله در غلغل آمد قل قل ای بلبل نفس
تازه کن قولی که مرغان قلندر ساختند.
خاقانی (دیوان ص 120).
|| کشیدن. نگاشتن. نقش کردن:
بهشت آئین سرائی را بپرداخت
ز هر گونه در او تمثالها ساخت.
رودکی.
از بسکه بصنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت
از چهره ٔ چرخ برد زنگار
نزهتگه خسرو سری ساخت
وز روی شفق گرفت شنگرف
تصویر شهنشه فری ساخت
یک دریا گوهر از قلم راند
تا صورت شاه گوهری ساخت.
خاقانی (دیوان ص 711).
|| نوشتن. تحریر:
بر آشفت و فرمود تا بر حریر
باثرط یکی نامه سازد دبیر.
اسدی (گرشاسبنامه).
از آن شاد شد پهلوان چون شنود
سوی طنجه شه نامه ای ساخت زود.
اسدی (گرشاسبنامه).
گشای ازخرد با سر خامه راز
به افریقی ازمن یکی نامه ساز.
اسدی (گرشاسبنامه).
|| گفتن (آفرین، پاسخ و مانند آن):
به پیش گو پیلتن تاختند
ز شادی بر او آفرین ساختند.
فردوسی.
همه مهتران سر برافراختند
همه پاسخ پادشا ساختند.
فردوسی.
|| تدبیر کردن. چاره کردن:
چه سازیم و درمان این کار چیست
نباید که بر کرده باید گریست.
فردوسی.
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چاره ٔ جان کنیم.
فردوسی.
چه سازی، چه گوئی، چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا بهی و مهی.
فردوسی.
بدان سروران گفت مهراج شاه
چه سازم که بس اندک است این سپاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم.
نظامی (خسرو و شیرین).
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست.
سعدی (طیبات).
|| وضع تازه ای ایجاد کردن. پیش آوردن:
چنان سخت یزدان که با او هوا
نشد تند با اختر پادشا.
فردوسی.
کسی کو به جنگت نبنددمیان
چنان ساز کز تو نبیند زیان.
فردوسی.
این ضعیف بتدریج چنان سازد که در آن ولایت کس روی مفسدی نبیند. (از نامه های مجدالدین بغدادی).
|| کردن:
مر او را بگفت این سخن دربدر
که دشمن چه سازد همی با پسر.
فردوسی.
نسازم جز از خوبی و راستی
نه اندیشم از کژّی و کاستی.
فردوسی.
دلاور بدو گفت اگر بخردی
کسی بی بهانه نسازد بدی.
فردوسی.
بر چنبر جهان گذرم بود پیش ازین
تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم.
مجیر بیلقانی.
داد لبش چون نمک بوی بنفشه بصبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب.
خاقانی.
پیش خواند و بمن سپرد بناز
گفت برخیز و هرچه خواهی ساز.
نظامی.
و رجوع به ترکیبات ساختن در همین ماده شود. || در تداول امروز گاهی بمعنی تعمیر کردن در پاره ای ترکیبات چون دوچرخه سازی، رادیوسازی، ساعت سازی آید. || جعل. (از منتهی الارب). تزویر. (از دهار). جعل کردن. از خود درآوردن. سخن بی اساس گفتن. ساختن حکایت یا دروغ یا قصه ای را: سلطان ابوالحسن عقیلی را و یعقوب دانیال و بوالعلا را که طبیبان خاصه بودند بنزدیک غازی فرستاد که دل مشغول نباید داشت که این بر تو بساختند و ما باز جوئیم این کار را، و آنچه باید فرمود بفرمائیم. (تاریخ بیهقی چ غنی - فیاض ص 235). و کاربه ایزد عز ذکره بگذاشته بودیم تا چنانکه از فضل اوسزید دل آن خداوند را بر ما مهربان گردانید که بیگناه بودیم و ظاهر گشت وی را آنچه ساخته بودند. (تاریخ بیهقی). و با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت. (تاریخ بیهقی).
گر این قصه او ساخت معلوم شد
که جز قصه ٔ شیر و روبه نبود.
مسعودسعد.
|| ساختن (خط...)، تزویر: یزور بحسن خطه علی ابی عبداﷲ ابن مقله تزویراً لایکاد یفطن له. (یاقوت). || نمودن. وانمود کردن. فرانمودن. نشان دادن:
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.
مظفری (از لغت فرس).
و چندانکه ابلیس میکوشید ایشان را از راه بدر نمیتوانست بردتا روزی بر شبه گنده پیری بیامد و خویشتن را بدیوانگی ساخت. (قصص الانبیاء جویری ص 187). زن خود را در خواب ساخته بود. (یعنی بخواب زده بود) (کلیله و دمنه). || (مص) آماده شدن. مهیاشدن. تهیه. تجهز. تهیه دیدن. تدارک. استعداد. ساختن جنگ یا راه و سفر را: پیغمبر خلق را بفرمود تا بسازید جهاد مشرکان را و نفرمود که از کدام سوی شوم. (تاریخ بلعمی). سال یازدهم بیماری گران تر شد. او [پیغمبر] را خبر آمد که سپاه روم بحد شام اندر بجنبیدند و همه ٔ سپاهها گرد آمدند. و او با آن بیماری مردمان را گرد کرد و بفرمودشان که بسازید تا بشام شوید. (تاریخ بلعمی). عمر مردمان را گرد کرد و گفت بسازید رفتن شام را، و بعد از سه روز از مدینه بیرون آمد. (تاریخ بلعمی).
همه شب همی جنگ را ساختند
بخواب و بخوردن نپرداختند.
فردوسی.
بسازید و یکسر بنه برنهید
بر و بوم ایران بدشمن دهید.
فردوسی.
که ما پیش از این جنگ را ساختیم
از اندیشه هرگز نپرداختیم.
فردوسی.
عشق را باز تازه باید کرد
عاشقی را بساز دیگربار.
فرخی.
بر این قرار داده آمد که باز گردید و بسازید که در این هفته حرکت خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). منهیان بخارا و سمرقند نوشته اند که دیگر مفسدان میسازند تا از جیحون بگذرند. (تاریخ بیهقی ص 446). از غزنین اخبار میرسیدکه لشکرها فراز می آید، و جنگ را میسازند. (تاریخ بیهقی).
کنون باید این رزم را ساختن
توانی مگر کین از او آختن.
اسدی (گرشاسبنامه).
بزرگان چین سر برافراختند
بر شاه چین آمدن ساختند.
اسدی (گرشاسبنامه).
عمر خطبه کرد و گفت خدای تعالی پیغامبر را گفته است که عجم و مشرق گشاده شود، و دین اسلام پذیرند، و حق تعالی وعده ٔ خود خلاف نکند، بسازید جهاد را. (مجمل التواریخ والقصص). چون این حرب ترک بشنید حرب را بساخت و میان ایشان کارزارها رفت. (مجمل التواریخ والقصص).
بساز رزم عدو را که از برای ترا
قضا گرفته بکف نامه ٔ ظفر دارد.
مسعودسعد.
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند.
سنائی.
منادیگر ملک بانگ کردی که بسازید فلان روز را. (نصیحه الملوک غزالی). شتربه... جنگ را می ساخت. (کلیله و دمنه). مسعود از آنجا باز گشت و جنگ را ساخت. (راحه الصدور). راه خدای در چهار چیز است: یکی امن در روزی... و چهارم ساختن مرگ. (تذکره الاولیاء عطار).
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن.
سعدی (بوستان).
|| آهنگ کردن. عزم کردن. قصدکردن. عزیمت کردن. توجه:
اگر جنگ سازید یاری کنیم
به پیش سواران سواری کنیم.
فردوسی.
چنین گفت کاین لشکر رزم ساز
سپردم ترا، راه خوارزم ساز.
فردوسی.
از آن پس بسازیم سهراب را
ببندیم یک شب بدو خواب را.
فردوسی.
|| آغازیدن. آغاز نهادن. گرفتن:
... به گرو کرد، نبرد و بماند
ساخت گرستن چو زن نوحه گر.
سوزنی.
|| سازگار بودن. سازگاری کردن. سازوار بودن. سازوار آمدن. حسن سلوک داشتن. بر سر مهر بودن. خوشرفتاری کردن. هماهنگ بودن. سازنده بودن. نساختن با کسی، ناسازگاری کردن:
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج.
شهید بلخی.
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگدلی خوی تست و مهر مرا خوی.
خسروی.
ای طبع سازوار چه کردم تو را چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی.
کسائی.
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زان گنده دهان تو زان بینی فژغند.
عماره ٔ مروزی.
سیاوش سیه را بدانسان بتاخت
تو گفتی که اسبش بآتش بساخت.
فردوسی.
ورایدون که با مانسازد جهان
بسازیم ما با جهان جهان.
فردوسی.
بدو گفت پیران که با روزگار
بسازد خردیافته مرد کار.
فردوسی.
ایانیاز بمن ساز و مرمرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
لبیبی.
جهانا سراسر فسونی و بازی
که بر کس نپائی وبا کس نسازی.
ابوطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ غنی - فیاض ص 377).
اگر با برادر مخالفت نگرفتی و بساختی و بر فرمان پدر کار کردی [بوالعسکر] هیچ چیز از نعمت از وی دریغ نبودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت. (منتخب قابوسنامه ص 32).
و ایدون بامر او شد و تقدیرش
با خاک خشک ساخته آب تر.
ناصرخسرو (دیوان ص 270).
و اکنون تذرو با من کی سازد
کز عارضین نبشته چو شاهینم.
ناصرخسرو.
هر چه او را [کودک را] خوش آید، آنچه ممکن گردد که بدو توان داد و پیش او شاید نهاد پیش او آورند و بدو دهند و هر چه او را ناخوش آید از پیش او دور دارند تا خوشخوی گردد و با او همی سازند تا او نیز سازنده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).و با دیگر ملوک طوایف بساخت و قصد هیچکس نکرد و همگان او را معظم داشتندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 59).
بساختندچهار آخشیج دشمن از آن
که رای تست بحق گشته در میان داور.
مسعودسعد.
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز.
مسعودسعد.
حور با گنده پیرکی سازد.
سنائی.
چون آب ز روی جان نوازی
با جمله ٔ رنگها بسازی.
نظامی (لیلی و مجنون).
اگر دشمن نسازد با تو ای دوست
تو می باید که با دشمن بسازی
وگر نه چند روزی صبر میکن
نه او ماند نه تو نه فخر رازی.
(منسوب به امام فخر رازی).
میدانید که شیطان دشمن است، با او عداوت نمی کنید، بل که با او می سازید و از عیب خود دست نمی دارید. (تذکره الاولیاء عطار). و هر که را نفس بر او مالک شد ذلیل شد و اول جنابت صدّیقان ساختن ایشان بود با نفس خویش. (تذکره الاولیاء عطار). بدانکه اخلاص دو بال دارد... یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت. (معارف بهاء ولد).
ای سلیمان در میان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز.
مولوی.
به اخلاق با هر که باشد بساز
اگر زیر دست است، اگر سرفراز.
سعدی (بوستان).
|| مدارا کردن. مماشات کردن. تحمل کردن:
دیدم که زخم حادثه مرهم پذیرنیست
با زخم بی حمایت مرهم بساختم.
مجیر بیلقانی.
ما را که ز خوی خود ملال است
باخوی تو ساختن محال است.
نظامی (لیلی و مجنون).
چشم از تو برنگیرم گر میکشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان.
سعدی (طیبات).
هر که را با گل آشنائی هست
گو برو با جفای خار بساز.
سعدی (طیبات).
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبودچاره مدار است.
سعدی (طیبات).
با آنکه خصومت نتوان کرد بساز.
(گلستان).
با طبع ملولت چکند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.
سعدی (گلستان).
با گردش زمانه بساز ای همام، چون
افلاک را به آرزوی ما مسیر نیست.
همام تبریزی (دیوان ص 23).
با درد بساز تا بدرمان برسی. (جامع التمثیل). زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز. با اخلاق زشت او میسازم. || توافق کردن. توافق داشتن. همداستان شدن در کاری یا در اندیشه ای:
ز هرگونه گفتیم و انداختیم
سرانجام یکسر بدین ساختیم.
فردوسی.
همان تا کسی دیگر آید برزم
تو با من بساز و بیارای بزم.
فردوسی.
بسازیم با هم به نیک و به بد
نخواهم جز او گر بمن بد رسد.
فردوسی.
و گفت من خلاصی شما را اندیشیده ام اگر با من بسازید. گفتند چنین باشد. (قصص الانبیاء جویری ص 179).
با ما بوصال خود شبی چند بساز
کاین عمر نماند بجز از روزی چند.
مجیر بیلقانی.
مرو بهند و برو با خدای خویش بساز
بهر کجا که روی آسمان همین رنگ است ؟
|| تحمل کردن. گردن نهادن. متحمل شدن. بردباری کردن. شکیبائی ورزیدن:
در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم
چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی.
خواجوی کرمانی (دیوان ص 335).
در چنگ تو همچون نی می نالم و میزارم
بر بوی تو همچون عود میسوزم و میسازم.
خواجو (دیوان ص 731).
چو میسوزیم و میسازیم همچون عود در چنگت
چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمی سازی.
خواجو (دیوان ص 764).
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی وگر سوزی.
حافظ.
بدین سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفائی رسد بسور و بساز.
حافظ.
آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز.
حافظ.
|| سرکردن. بسر بردن:
قیاس کن که چه حالم بوَد در این ساعت
که در طویله ٔ نامردمم بباید ساخت.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص 100).
توان از کسی دل بپرداختن.
که دانی که بی او توان ساختن.
سعدی (بوستان).
|| اکتفا کردن. قناعت کردن. قانع بودم. خرسند بودن. بسنده کردن بچیزی یا با چیزی: دستوری خواه بنده را تا بنشابور باز گردد و وام بگزارد و با آن باقی که بماند همی سازد و دولت قاهره را دعا همی گوید. (چهار مقاله).
چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند
دل بر سه یک نهادم و با کم بساختم.
مجیر بیلقانی.
بیاد ماه با شیرنگ میساخت
بامید گهر با سنگ میساخت.
نظامی (خسرو و شیرین).
این شکم بی هنر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد بهیچ.
سعدی (گلستان).
بچندان که در دستت افتد بساز
از آن به که گردی تهی دست باز.
سعدی (بوستان).
در مصطبه ٔ عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زرنیست بسازیم به خشتی.
حافظ.
ای که مهمان منی ساغر و مطرب مطلب
هم به این سوز دل و ناله ٔ جانسوز بساز.
هلالی جغتائی (دیوان ص 85).
بلبل بباغ و جغد بویرانه ساخته
هر کس بقدر همت خود خانه ساخته.
هلالی.
در محاوره ٔ امروز گویند: با همین مواجب باید ساخت. با یک لقمه نان میسازیم. با همان روزی دو قران می ساخت. || تبانی کردن. قراری پنهان گذاشتن. همدست شدن خاصه در امری نهانی. بموجب قراری مخفی در صدداضرار یا استفاده از ثالثی برآمدن. توطئه کردن. حیله کردن. رو هم ریختن. زد و بند، بند و بست، ساخت و باخت کردن: بهرام... گفت... با پرویز جنگ کنیم که او ستمکار است و این همه وی ساخت تا ملک هرمزرا چنین افتاد که ما با وی کنیم و ملک ازوی بستانیم و باز بهرمز دهیم. (تاریخ بلعمی).
از این ساختن حاجب آگاه شد
بر او کام و آرام کوتاه شد.
فردوسی.
احمد دست بر دست زد و گفت: «دهید!» مردی دویست چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). امیر روز دیگر بار نداد و ساخته بودند تا اریارق را فروگرفته آید. (تاریخ بیهقی ص 225). گفتند باکالیجار خالش [خال نوشیروان بن منوچهر] با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند. (تاریخ بیهقی ص 345).
- ساختن یا نساختن غذائی یا دوائی یا آب و هوای جائی کسی را، ملایم طبع وی بودن و نبودن.موافق طبع و مزاج او بودن یا نبودن. با مزاج او سازوار آمدن یا نیامدن. مفید بودن یا نبودن. گوارا بودن یا نبودن: مردمان آن قبیله ٔ عرب بیامدند و مسلمان شدند و بمدینه بیمار شدند که آب مدینه نساختشان. (تاریخ بلعمی). هارون بغداد را دوست نداشتی گفتی هوایش بد است و مرا نسازد. (تاریخ بلعمی).
کرا خرما نسازد خار سازد
کرا منبر نسازد دار سازد.
(ویس و رامین).
کسی کش مار شیبا بر جگر زد
ورا تریاک سازد نه طبرزد.
(ویس و رامین).
دل دانا به هوش خویش نازد
بدی سازد کرا نیکی نسازد.
(ویس و رامین).
پیه را چون با گوشت خورند غذا بهتر بود و مردم را بهتر سازد. (الابنیه عن حقایق الادویه). در خواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد. (تاریخ بیهقی).
مکن بسوخته بر سرکه و نمک که ترا
گلاب شاید و کافور سازد و صندل.
ناصرخسرو (دیوان ص 249).
و اراقیت [ملکه ٔ پریان] را آن آب [آب گرم معدنی] ساخته بود و صحت پیدا آمده. (اسکندرنامه ٔ خطی متعلق به سعید نفیسی).
عسل محروران را نسازد. گفتند نگفتیم مخور عسل و خربزه با هم نمیسازد؟ گفت حالا که هر دو تا خوب ساخته اند [همدست شده اند] که من یکی را از میان بر دارند. (از روزنامه ٔ صور اسرافیل). || نواختن. ساز زدن. کوک کردن. نواختن آلات موسیقی از ساز و چنگ و رود و عود و نای و ارغنون:
بجای خروش کمان نای و چنگ
بسازید با باده و بوی و رنگ.
فردوسی.
گاه گفتی بیا و چنگ بزن
گاه گفتی بیا و رود بساز.
فرخی.
مطربا تو بسازرود نخست
مدحت خواجه ٔ عمید بخوان.
فرخی.
پیشت بپای صد صنم چنگ ساز باد
دشمنت سال و ماه بگرم و گداز باد.
منوچهری.
بوستان عود همی سوزد، تیمار بسوز
فاخته نای همی سازد طنبور بساز.
منوچهری.
اگر ساز و آواست مر خوش ترا
بت رود ساز و می خوشگوار.
ناصرخسرو.
ساغر پر کن که برف گون آمدروز
زان باده که لعل هست از آن رنگ آموز
بردار دو عود را و مجلس بفروز
یک عود بساز و آن دگر عود بسوز.
خیام.
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بساز آن ساز را.
سعدی (طیبات).
مطرب مجلس بساز زمزمه ٔ عود
ساقی ایوان بسوز مجمره ٔ عود.
سعدی (بدایع).
ای آنکه عود داری در جیب و در کنار
یک عود را بسوز و دگر عود را بساز.
(از صحاح الفرس).
در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم
چون چنگم ار بسازی، چون عودم ار بسوزی.
خواجو (دیوان ص 335).
خادمه ٔ عودسوز مطربه ٔ عودساز
شمعنه و عودسوز، چنگ زن و عودساز.
خواجو (دیوان ص 275).
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر.
حافظ.
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران راچه شد.
حافظ.
در زوایای طربخانه ٔ جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره بآهنگ سماع.
حافظ.
سازنده اگر چه ساز نیکو سازد
اما بی ساز ساز چون بنوازد
من آینه ام که می نمایم او را
او خالق من که او مرا میسازد.
شاه نعمهاﷲولی.
در یادداشتهای علامه محمد قزوینی آمده: «عجالهً نمیدانم مصدر این فعل بمعنی ساز زدن ساختن است یا سازیدن ». (در آنجا 9 بیت بشاهد آمده که در فوق نقل گردید). رجوع به یادداشتهای قزوینی ج 3 ص 140 شود. گوئیم قطع نظر از اینکه ساختن باکثر معانی بصورت سازیدن بکار رفته بمعنی مورد بحث نیز بصورت ساختن در صیغه های ماضی ونعت مفعولی دیده شده است:
پس اندر، ز رامشگران دو هزار
همه ساخته رود روز شکار.
فردوسی.
برسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب ؟
مسعودسعد (دیوان ص 32).
|| نواختن آهنگ، نغمه، نوا. صوتی را اجرا کردن:
چنان چون بیاید بسازی نوا
مگر بیژن از بند گردد رها.
فردوسی.
بسازای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب
چنان مست است کز مستی نمیداند رباب از می.
خواجو (دیوان ص 342).
بساز مطرب مجلس نوای سوختگان
که بلبل سحری میکند سماع آغاز.
خواجو (دیوان ص 708).
بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
بشعر فارسی صوت عراقی.
حافظ.
- آشتی ساختن، آشتی کردن. صلح کردن:
ز بدخواه، در آشتی ساختن
بترس از شبیخون و از تاختن.
اسدی (گرشاسبنامه).
- آفرین ساختن، آفرین گفتن. آفرین کردن:
به پیش گو پیلتن تاختند
ز شادی بر او آفرین ساختند.
فردوسی.
- التجا ساختن، پناه بردن: ومنهزم بشهر آمدن و التجا ساختن بخدمت خداوند ملک معظم. (تاریخ سیستان). برادر مهتر او فیروز بپادشاه هیتال التجا ساخت. (تاریخ گزیده چاپ عکسی ص 114).
- انجمن ساختن، فراهم آوردن کسان، گرد آوردن کسان. انجمن کردن:
یکی انجمن ساخت از بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان.
فردوسی.
- بار ساختن، بار کردن: این گندم را بر دراز گوش بارساز و بطرف شهر بخارا روان شو. (انیس الطالبین بخاری ص 177). خواجه فرمودند درازگوشان بار سازید، درویشان گفتند هوا قوی گرم است. (انیس الطالبین ص 168).
- با هم ساختن و بهم ساختن و یک با دیگر ساختن، بصلح و آشتی زیستن. سازگاری داشتن:
در اندیشید از آن دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش.
نظامی (خسرو و شیرین).
در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته با هم نخواهند ساخت.
سعدی (بوستان).
- || همدست شدن. اتفاق کردن:
هر آنکس که با او بهم ساختند
ز آزرم ما دل بپرداختند
بداندیش و بدکار و بدگوهرند
بدین پادشاهی نه اندر خورند.
فردوسی.
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من وساقی بهم سازیم و بنیادش بر اندازیم.
حافظ.
- || چیزی را قرارداد و مرسوم کردن: مردمان این صناعت یک با دیگر بساختند که هر دائره ای خواهی بزرگ باش و خواهی خرد، محیط او گرد بر گرد بسیصدو شصت بخش راست ببخشند و آن بخشها را بمعدل النهار ازمان خوانند. (التفهیم ص 73).
- || با هم تبانی کردن ضد ثالثی:موش و گربه چون بهم سازند وای بدکان بقال.
- بساختن، به تمام معانی ساختن آید:
- برساختن، آماده شدن:
که برساز کامد گه رفتنت
سر آمد نژندی و ناخفتنت.
فردوسی.
که برساز تا سوی دشمن شوی
بکوشی و از تاختن نغنوی.
فردوسی.
- || آماده کردن:
... چو بر تیزرو بارگی بر نشست
زمان تا زمان زینش برساختی.
همی گرد گیتیش برتاختی.
فردوسی.
- || آهنگ کردن:
چو از کین ایرج بپرداختند
بخون منوچهر برساختند.
فردوسی.
- || آغاز کردن. براه انداختن:
طلایه چو دیدش سبک تاختند
بیک جای پیکار برساختند.
اسدی (گرشاسبنامه).
زبر پر طاوس بفراختی
ببانگ آمدی جلوه برساختی.
اسدی (گرشاسبنامه ص 72).
کلاه و کمرها بینداختند
خروشیدن و ناله برساختند.
اسدی (گرشاسبنامه).
قارون صفتان که با من از کین
برساخته اند جنگ قارن.
مجیر بیلقانی.
- بهانه ساختن، بهانه جستن:
بهانه همی ساخت بر هفتواد
که دینار بستاند از بدنژاد.
فردوسی.
- پاره ساختن، پاره کردن: اینها [هندوانه ها] را پاره ساز که خورندگان میرسند. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 104).
- پاسخ ساختن، پاسخ گفتن. جواب دادن:
همه مهتران سر برافراختند
همه پاسخ پادشا ساختند.
فردوسی.
- پاک ساختن، پرداختن. خالی کردن:
زفرزند تو باشد آن پاکدین
ز ضحاک او پاک سازد زمین.
فردوسی.
- جای ساختن، جای گزیدن:
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای.
فردوسی.
- || جای ساختن، جای دادن:
ز شادی ساختش بر فرق خود جای
که شه را تاج بر سر به که در پای.
نظامی (خسرو و شیرین).
- جنگ ساختن، جنگ راه انداختن. جنگ ساز کردن:
بیکی زخم طپانچه که بدان روی کریه
بزدم، جنگ چه سازی چه کنی بانگ و ژغاز؟
بوالمثل.
دگر گفت از آن رفت بر آسمان
که تا جنگ سازد بتیر و کمان.
فردوسی.
اگر جنگ سازیم با خشنواز
شود کار بی سود بر ما دراز.
فردوسی.
- چاره ساختن، تدبیر کردن. تدبیری اندیشیدن:
ازآن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن.
فردوسی.
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سر برفرازم ترا.
فردوسی.
- حرب ساختن، جنگ کردن:
بزخمی کزوغ ورا خرد کرد
چنین حرب سازند مردان مرد.
عسجدی (از جهانگیری).
- حیلت ساختن، حیله کردن. چاره کردن:
چون وی در آخر کار دید که آن دولت به آخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد. (تاریخ بیهقی).
با دهر که با تو حیله ها سازد
ای غره شده چرا همی سازی.
ناصرخسرو.
- در ساختن، سازگاری کردن:
تا سرینت با میان در ساخته ست
کوهی از موئی روان آویخته.
خاقانی.
بر در هر کس چوصبا درمتاز
با دم هرخس چو هوا درمساز.
نظامی (مخزن الاسرار).
ولیکن نرد با خود باخت نتوان
همیشه با خوشی درساخت نتوان.
نظامی (خسرو و شیرین).
- || مدارا کردن. مماشات کردن:
چو روزگار نسازد، ستیزه نتوان کرد
ضرورت است که با روزگار درسازی.
سعدی.
یکی از لوازم صحبت آن است که یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان).
- || تبانی کردن:
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
بباید بر او ناظری برگماشت.
ور او نیز درساخت با خاطرش
ز مشرف عمل برکن و ناظرش.
سعدی (بوستان).
- درمان ساختن، علاج کردن:
نباشد پزشکش کسی جز که شاه
که درمانش سازد بگنج و سپاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
گفت ازین نوع شکایت که تو داری سعدی
درد عشق است ندانم که چه درمان سازم.
سعدی (طیبات).
- دستارچه ساختن، تهیه ٔ دستارچه، ایجاد آن:
آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب
عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم.
خاقانی (دیوان ص 814).
- || کنایه از هدیه دادن و استمالت کردن است. (آنندراج):
از سیم و صراحی و زر می
دستارچه ساز دلبران را.
خاقانی (دیوان ص 33).
- دست برساختن، دست یازیدن. دست انداختن:
چو از گرز و نیزه بپرداختند
به بند کمر دست برساختند.
فردوسی.
- رخنه ساختن، رخنه کردن:
رخنه سازی تو دست مستان را
بشکنی پای زیر دستان را.
نظامی (هفت پیکر).
- رزم ساختن، آماده ٔ رزم شدن. آهنگ رزم کردن:
چو او رزم سازد چو پاید گروه
کند کوه دریا و، دریا چو کوه.
فردوسی.
بخوانش بفرمانبری پیش باز
بگو باژ بپذیر یا رزم ساز.
اسدی (گرشاسبنامه).
- رزمگاه ساختن، جنگ براه انداختن:
که گویند کز بهر تخت و کلاه
چرا ساخت طلحند گو رزمگاه.
فردوسی.
- روان ساختن، جاری کردن:
بدو گفت کای پیر برگشته بخت
چرا سیر گشتی تو از تاج و تخت
که رزم مرا کرده ای آرزوی
روان سازم از خونت ایدر بجوی.
فردوسی.
- زخمه ساختن، زخمه زدن. نغمه نواختن:
بالای مدیح تو سخن نیست
کس زخمه نساخت برتر از بم.
خاقانی.
- زیان ساختن، زیان رسانیدن:
بهر مرز بنشاند یک مرزبان
بدان تا نسازند کس را زیان.
دقیقی.
- سپه ساختن، تعبیه ٔ لشکر. تجهیز سپاه:
سپه ساختن دانی و کیمیا
سپهبد بدستت پدر با نیا.
فردوسی.
سپه ساز و برکش بفرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن.
فردوسی.
- ستم ساختن، ستم روا داشتن:
به بیچارگان بر، ستم سازد اوی
گر از جبر گردن بر افرازد اوی.
فردوسی.
- سرزنش ساختن، سرزنش کردن. ملامت کردن:
چنان دان که اندر فزونی منش
نسازند بر پادشا سرزنش.
فردوسی.
- شبیخون ساختن، شبیخون زدن:
بدان تا مگر سازد افراسیاب
بما بر شبیخون بهنگام خواب.
فردوسی.
- شعر ساختن، در تداول امروز: شعر سرودن.
|| عشق ساختن، عشق ورزیدن:
بگو با آنکه هستی عشق می باز
چو یارت هست با او عشق می ساز.
نظامی (خسرو و شیرین).
- فروساختن، آهنگ کردن. آغاز کردن:
پس از نیزه زی تیغ کین آختند
پس ازتیغ کشتی فروساختند.
اسدی (گرشاسبنامه).
- کار کسی راساختن، حاجت او را بر آوردن. علاج درد او را کردن:
بزرگی کن و کار ما را بساز
که از پاک یزدان نه ای بی نیاز.
فردوسی.
کار من بیچاره ٔ درمانده بساز.
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر).
شکرلبی و دهان شکر چو طراز
کار دل عاشقان بیچاره بساز.
(حاشیه ٔ لغت فرس اسدی، نسخه ٔ نخجوانی).
گفتی که چو وقت آید کارت به ازین سازم
این عشوه مده کانگه افسون گرت خوانم.
خاقانی.
بیک کرشمه توانی که کار ما سازی
ولی بچاره ٔ بیچارگان نپردازی.
همام تبریزی.
- || در تداول عامه، تنبیه کردن. گوشمالی دادن. کفایت کردن. کلک چیزی را کندن.
با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را.
صائب.
- کار زنی یا دختری را ساختن، با او آرمیدن.
- کفن ساختن، کفن کردن. در کفن پیچیدن:
چو جفت ترا روز برگشته شد
بدست یکی بنده بر کشته شد
بر آئین شاهان کفن ساختم
ز درد جهاندار پرداختم.
فردوسی.
بکرم پیله می ماند دل من
که خود را هم بدست خود کفن ساخت.
خاقانی (دیوان ص 731).
- کمین ساختن، کمین کردن. مترصد نشستن:
کمین ساختم در پس پشت اوی
نماندم بجز باد در مشت اوی.
فردوسی.
که در جنگ هرگز نسازد کمین
اگر چند باشد دلش پر ز کین.
فردوسی.
همی مرگ بر جنگ من هرزمان
کمین سازد آورده بر زه کمان.
اسدی (گرشاسبنامه).
همی ساخت بر کشتن عم کمین
نهان عم بخون جستنش همچنین.
اسدی (گرشاسبنامه).
- کین ساختن، کینه ساختن. کینه جوئی کردن. ستیزه جوئی کردن:
نه آرام باشد شما را نه خواب
مگر ساختن کین افراسیاب.
فردوسی.
چنین داد پاسخ فرامرز باز
که با شیر درنده کینه مساز.
فردوسی.
- گذار ساختن، گذشتن:
بفرمود تا مرد کشتی شمار
بسازد بکشتی ز دریا گذار.
فردوسی.
- گرم ساختن، گرم کردن: نتوانستم که آب گرم سازم و غسل آرم. (انیس الطالبین بخاری، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 127).
- لابه ساختن، لابه کردن:
بسی لابه ها ساخته زی پدر
که از پهلوان چیست نزدت خبر.
اسدی (گرشاسبنامه).
- مقام ساختن،جای گزیدن. مقام کردن: سقلاب سوی روس آمد که آنجا مقام سازد. (مجمل التواریخ والقصص ص 104).
- مکافات ساختن، کیفر دادن:
مکافات سازم بدان را ببد
چنان کز ره شهریاران سزد.
فردوسی.
من این بد مکافات آن ساختم
نه زان کارج تو شاه نشناختم.
اسدی (گرشاسبنامه).
- مهربانی ساختن، اظهار مهربانی کردن. مهربانی نشان دادن:
این سخن گفت و چون ازین پرداخت
مشفقی کرد و مهربانی ساخت.
نظامی (هفت پیکر).
- وضو ساختن، وضو گرفتن:
سازد وضو بمسجداقصی به آب چشم
شکر وضو کند بدر مسجدالحرام.
خاقانی.
- وطن ساختن، وطن گزیدن. وطن کردن:
من از دل آن زمان خود دست شستم
که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت.
خاقانی (دیوان ص 731).

حل جدول

بلند ساختن

افراشتن

فرهنگ عمید

بلند

[مقابلِ کوتاه] دراز: چوب بلند،
قدکشیده، برافراشته، مرتفع: کوه بلند،
[مقابلِ پَست] [مجاز] پراهمیت، ارجمند: مقام بلند، نسب بلند،
[مجاز] مساعد: بخت بلند،
بسیار شدید و رسا: صدای بلند،
* بلند شدن: (مصدر لازم)
افراخته شدن،
بالا رفتن،
به بلندی رسیدن،
از جا برخاستن،
دراز شدن چیزی،
* بلند کردن: (مصدر متعدی)
برافراشتن،
بالا بردن،
برداشتن چیزی از زمین یا از جایی،

گویش مازندرانی

بلند

بلند، بالا گرفتن

لقبی برای اسب و قاطر بلند قامت


ساختن

بنا کردن، ساختمان

فرهنگ فارسی هوشیار

مرتفع ساختن

‎ بر افراشتن، بلند ساختن، برانداختن از میان بردن (مصدر) برافراشتن بلند کردن، بلند بناکردن، برطرف کردن از بین بردن: گر مزاج فاسدش گردد موثر در عدد مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار. (وحشی بافقی)

مترادف و متضاد زبان فارسی

ساختن

آفریدن، احداث کردن، ایجاد کردن، بوجود آوردن، پدیدآوردن، خلق کردن، احداث، صنع، بنا کردن، ساختمان کردن، درست کردن، به عمل آوردن، عمارت کردن، تهیه کردن، فراهم آوردن، تدارک دیدن، مهیا کردن، پختن، طبخ کردن، ابداع کردن

فارسی به عربی

ساختن

اخترع، اختلق، استعد، اسس، اسلوب، اعدد، بنیه، ترکیب، حیاکه، شکل، صناعه، صنع، نعناع، نموذج

فارسی به ایتالیایی

ساختن

fabbricare

فرهنگ معین

ساختن

بنا کردن، اختراع کردن، آفریدن، آماده کردن، پختن، جعل کردن، نواختن، ساز زدن، سازگاری کردن، تحمل کردن، (عا.) استعمال مواد مخدّر و نشئه شدن. [خوانش: (تَ) [په.] (مص مر.)]

معادل ابجد

بلند ساختن

1197

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری